مقدمه
قرنها قبل ابنتیمیه عقیده پیروی از سلف را ابراز کرد، ولی راه به جایی نبرد و حتی پس از مدتی کوتاه ـ و بعد از مرگ چند تن از شاگردانش ـ به دست فراموشی سپرده شد. بعد از قرنها محمد بنعبدالوهاب همان افکار را زنده کرد و توانست آن را در شبه جزیره گسترش دهد. سخنان محمد بنعبدالوهاب، دقیقاً همان بود که قبلاً ابنتیمیه اظهار داشته بود. ابنتیمیه همیشه با مخالفت شدید علما و مردم، مواجه بود و هیچگاه نتوانست افکار و عقاید خود را عملی سازد. برای مثال برای او ممکن نشد قبور بزرگان دین را ویران سازد و مشرکین (مسلمین دوران خود) را به قتل برساند، امّا بر خلاف او، شیخ محمد بنعبدالوهاب در نجد با عواملی که مانع دعوت او شود، مواجه نگردید و پیروان متعصبی پیدا کرد و افکار و عقاید خود را به دست آنان، جامه عمل پوشانید و به ویرانی قبور پرداخت و با عقاید مردم آشکارا مبارزه کرد.
محمد بنعبدالوهاب چیزی به افکار ابنتیمیه اضافه یا کم نکرد و در واقع فکر، همان فکر است، اما نتایج متفاوت است. حال سؤال این است که چرا دعوت محمد بنعبدالوهاب ـ با اینکه همان عقاید ابنتیمیه را تبلیغ میکرد ـ در آن منطقه منتشر شد و هم اکنون این عقاید به صورت آیین رسمی در آمده است؟ این سؤال را میتوان با دلایل گوناگون مورد بحث و بررسی قرار داد.
باید تاریخ وهابیت را به چند دوره تقسیم کرد: الف) دوران تأسیس؛ ب) دوران انحطاط؛ ج) دوران گسترش.
در دوران اول و سوم این جریان با استفاده از عوامل مختلف ـ سیاسی و اجتماعی و... ـ توانست پیشرفتهای بهسزایی داشته باشد، اما در دوره دوم بیشتر به سوی زوال و انحطاط گرایید. البته علل گسترش وهابیت در دورههای اول و سوم نیز متفاوت است که در این مقاله با سیری در این سه دوران، مهمترین علل پیشرفت دعوت محمد بنعبدالوهاب را بررسی میکنیم. همانطور که گفته شد، برخی از علل مربوط به دوران بعد از محمد بنعبدالوهاب است، اما چون نقش بهسزایی در گسترش دعوت او داشتهاند، بایستی به آنها پرداخته شود.
بخش اول: عوامل سیاسی
1. حمایت آلسعود
محمد بنعبدالوهاب پایه کار خود را بر بهرهگیری از شمشیر، تطمیع و حاکمان وقت گذاشت؛ زیرا با تجربهاش از بصره و مدینه و سایر نقاط که او را به سبب افکار انحرافیاش از شهر بیرون کردند و حتی گاه قصد کشتن او را کرده بودند، فهمید از طریق تبلیغات زبانی هرگز کار او پیش نمیرود و باید راه دیگری در پیش بگیرد.
محمد بنعبدالوهاب نه از نظر علمی و نه از نظر اخلاقی، شخصیتی جذاب نبود که مردم را به سوی خود جذب کند. آنچه زمینههای گسترش مکتب وهابیت را فراهم آورد زور و اجبار بود. هیچ فرازی از تاریخ وهابیت را نمیتوان یافت که این مکتب بدون زور و ثروت توانسته باشد بر قلمرو اقتدار خود بیفزاید. از این رو مکتب وهابیت را باید مکتب شمشیر نامید.[1]
به گفته همگان، مهمترین علت پیشرفت دعوت محمد بنعبدالوهاب را میتوان اتحاد او با امیر درعیه دانست. محمد بنسعود اولین شخص از خاندان سعودی بود که پیمان همکاری با محمد بنعبدالوهاب بست. پس از اتحاد شیخ محمد با امیر درعیه، او با پشتیبانی قوای قهریه و پشتوانه مالی آلسعود و توسل به زور توانست وهابیت را در سراسر نجد گسترش دهد و سپس بر حجاز مسلط شود.[2]
ابنسعود در آغاز بر شهرها و واحههای اطراف قلمرو خویش هجوم برد و با تمسک به نشر مذهب وهابیت، بیاباننشینان را نیز آماج حملات خود ساخت. ابنعبدالوهاب برای تسلط بر ریاض که از اهمیت ویژهای برخوردار بود، دَهّام بندَواس، امیر آنجا را به اطاعت خواند، ولی دهام نپذیرفت و بین آنان جنگهایی معروف به شیاب و العبید سر گرفت. ولی سرانجام در 1167ق/1753م، دهام که از پیکار خسته شده بود از ابنسعود صلح خواست و محمد بنعبدالوهاب نمایندهای برای تبلیغ مذهب وهابیت به آنجا روانه ساخت.[3] به این ترتیب روز به روز مناطق بیشتری را به تصرف درآوردند.
در زمان عبدالعزیز پیشرفت بیشتری داشتند و توانستند قبایل و مناطق بیشتری را به تسلط درآورند. ابنبشر در تشریح وقایع سالهای 1161 به بعد،[4] بیان میکند که عبدالعزیز، قبیلهها و طوایف مختلف را درهم میشکست و آنها را فرمانبردار میساخت. نیروی وهابیان روزبهروز رو به فزونی نهاد و حملات خود را برای تسخیر سراسر نجد و سایر سرزمینهای شبه جزیره بیشتر میکردند. این حملات طوری بود که هر کس اطاعت آنان را قبول میکرد در امان بود وگرنه کشته میشد. تا اینکه همه جا را قبضه کردند و افراد مخالف را به جرم شرک و... کشتند. همین امر موجب رعب و وحشت عمومی شده بود و کسی جرئت مخالفت نداشت. در ادامه به جنایات و کشتارهای آنان درشهرهای مختلف اشاره میشود.
به این ترتیب محمد بنعبدالوهاب در دوره اول، با استفاده از قدرت آلسعود موفق شد که بر بسیاری از مناطق پیروز شود و آیین و فکر خود را با استفاده از قوه قهریه به ظهور برساند.
2. شرایط جهان اسلام
طرح آرای محمد بنعبدالوهاب در شرایطی رخ داد که جهان اسلام از چهار سو مورد هجوم استعمارگران بود. در دوران محمد بنعبدالوهاب مسلمین تحت فشار بودند و ثبات سیاسی در جهان اسلام برقرار نبود، زیرا انگلیسیها بخش عظیمی از هند را از دست مسلمانها خارج کرده بودند و فرانسویها مصر و سوریه... را اشغال کرده و به امپراطوری اسلامی عثمانی چنگ و دندان نشان میدادند و روسهای تزاری با حملات مکرر به ایران و عثمانی در صدد افزایش قلمرو خود بودند و حتی آمریکاییها نیز چشم طمع به کشورهای اسلامی شمال آفریقا داشتند.
در چنین شرایطی که مسلمانان بیش از هر زمان دیگری به اتحاد برای مقابله با استعمارگران روس و انگلیس و فرانسه و... نیاز داشتند، محمد بنعبدالوهاب مسلمانان را بهدلیل شفاعت خواهی و توسل و زیارت قبور اولیاء الله متهم به شرک و کفر کرده و ریختن خون مسلمانان را واجب میدانست.[5]
از سوی دیگر، جامعه عربستان نیز بهعلت هجوم دولت عثمانی و ضعف آنها در اداره آنجا، از هم پاشیده شده بود و حکومتی مقتدر و مستقل در آن حاکم نبود. گاهگاهی در گوشهای شخصی بهپا میخاست و ادعای حکومت میکرد و لذا در هر منطقه شخص یا قبیلهای به قدرت رسیده بود و حکومت میکرد.
در ابتدای قرن 12ق آلمعمر در العیینه، آلسعود در درعیه، آلدواس در ریاض، بنیخالد در احساء، آلهزار در نجران، آلعلی در حائل، آلحجیلان در قصیم و آلشبیب در شمال نجد امارت داشتند و به صورت مقطعی به زد و خورد با یکدیگر مشغول بودند؛ بهطوریکه همین عامل سبب شده بود تا امارتهای آنها عموماً ثبات و استقرار نداشته باشد.
در کتاب تقاریر نجد آمده است:
بخشهای وسیعی از شبه جزیره عربستان، بیابانی و سخت کم آب بود و توزیع ناهماهنگ جمعیت، اعمال حاکمیت بر اتباع را برای دولت عثمانی ـ که خود را حاکم سرزمینهای عربی میدانستـ به وضع ناپیوسته و گسیختهای در آورده بود. چنین وضعی در مناطق گوناگون نجد که یکی از نقاط کور در حوزه حاکمیتی دولت ترکان عثمانی بود، شرایط مناسبی برای هر گونه فعالیت حکام، شیوخ و امرای قبایل پدید میآورد. بیسبب نیست که در سالهای منتهی به تولد شیخ محمد بنعبدالوهاب و تا اواسط دوره برآمدن خاندان سعود، تحت امارت امیر عبدالعزیز اول، مجموعهای از درگیریها و نبردهای شدید میان قبایل نجد و پیرامون آن جریان داشت. برای مثال، نبرد میان امارت درعیه با همسایه خود ریاض، به صورت متوالی 28 سال تداوم داشت.[6]
بههمین دلیل محمد بنعبدالوهاب ـ قبل از اتحاد با آلسعود ـ به شهرهای مختلفی رفت و هر جا که میرفت، برخوردی متفاوت با جای دیگر با او میکردند. گاه حاکم یک شهر او را بیرون میکرد و حاکم شهر دیگر او را میپذیرفت.[7]
بنابراین ساخت سیاسی نجد در موفقیت محمد بنعبدالوهاب نقش بهسزایی داشت؛ چرا که نجد در آن زمان زیر نظر هیچ حکومتی نبود و مردم زندگی قبیلهای داشتند و تابع امیر یا شیخ خود بودند و هر کسی را که شیخ و امیر میپذیرفت، مردم هم پذیرای او بودند. در این نابهنجاری سیاسی که حکومت متمرکزی در عربستان وجود نداشت، با بیعت کردن محمد بنسعود (امیر درعیه) و محمد بنعبدالوهاب، پشتوانه نظامی آرا و اندیشههای وهابیون مهیا گردید و شیخ محمد با همدستی ابنسعود توانست مردم را با خود همراه کند و برنامه خود را عملی سازد و با استفاده از قدرت آلسعود آن را انتشار دهد. آنها به هر جا که میخواستند، حمله میبردند و با کشتار و شرارت فراوان آنجا را تصرف میکردند و در مدت کوتاهی توانستند گستره حکومت سعودی را روزبهروز بیشتر کنند.
بیشک اگر جهان اسلام دارای امپراطوری قوی و عربستان نیز دارای حکومتی متمرکز و مقتدر بود، کار محمد بنعبدالوهاب به جایی نمیرسید.
3. حمایت استعمار
کشورهای اسلامی بهدلیل موقعیت استراتژیک خود در منطقه، همواره مورد طمع کشورهای غربی بودهاند و همواره استعمارگران با ایجاد تفرقه بین گروههای مختلف مسلمانان، آنان را رو در روی هم قرار داده و با ایجاد تفرقه و درگیریهای خونبار در میان مسلمانان در پی رسیدن به اهداف استعماریشان بودهاند.
با توجه به شرایط جهان اسلام در آن دوران که استعمارگران غربی با چنگ و دندان به سوی کشورهای مسلمان هجوم آورده بودند، فرقهای نوظهور و متعصب، مسلمانان را بیش از پیش به جان هم انداخت و سرگرم زد و خوردهای داخلی کرد.[8] برخی معتقدند این فرقه از همان ابتدا ساخته و پرداخته استعمار انگلستان بوده و پیش از دعوت محمد بنعبدالوهاب، انگلستان هدایت این جریان انحرافی را در دست داشته است، اما عدهای دیگر این نظریه را مخالف شواهد تاریخی میدانند.
پس از آغاز دعوتِ محمد بنعبدالوهاب و رشد این فرقه بر اثر مشکلات داخلی (برخورد قبایل مختلف با یکدیگر)، قدرت دولت عثمانی و...، این جریان دو بار به طور کلی برچیده شد و هیچ اثری از آن باقی نماند. شرح مفصل آن وقایع در کتب تاریخی ذکر شده است.[9]
پس از شکست آلسعود از آلرشید در دوره دوم، عبدالرحمن بنفیصل همراه پسرش عبدالعزیز به کویت گریختند.[10]
استعمارگر پیر، انگلستان، همیشه به دنبال فرصتی برای ایجاد اختلاف در جوامع اسلامی بوده و همواره از جریانات منحرف و موثر حمایت کرده است. از اینرو چون آلرشید تحت سلطه دولت عثمانی بود، دولت بریتانیا از این فرصت به خوبی بهره جست و از بقایای آلسعود حمایت کرد و با تقویت آلسعود، بهمنظور مقابله با دولت عثمانی و ایجاد پایگاهی برای خود، آنان را پرورش داد.
پس از آنکه مبارک به سال 1896م در کویت به حکومت رسید، عبدالعزیز با واسطه او به انگلیسیها نزدیک شد. آنان عبدالعزیز را برای رسیدن به اهداف خود مناسب دیدند. مبارک که در فکر توسعه قلمرو حکومت خود بود، با عبدالعزیز به آلرشید حمله کردند، ولی شکست سنگینی خوردند و اگر حمایت انگلیسیها نبود، ممکن بود آلرشید کویت را تصرف کنند و این خود دلیل بر قدرت آلرشید و حمایت عثمانیها از آنان است. عبدالعزیز فهمید که بدون قدرت انگلیس نمیتواند کاری از پیش ببرد. عبدالعزیز با حمایت انگلیسیها به ریاض حمله کرد و حاکم آنجا را کشت و قدرت را به دست گرفت و دورهای دیگر از حکومت آلسعود را دوباره پایهریزی کرد.[11] با گسترش روابط میان انگلستان و عبدالعزیز، کمکهای مالی و نظامی و مشاورهای به وی نیز بیشتر شد. از آن پس، انگلستان ماهیانه مبلغ پنج هزار پوند به دولت عربستان سعودی کمک میکرد.[12] انگلستان مشاور نظامی و سیاسی قدرتمندی را به نام هنری ویلیام شکسپیر نزد عبدالعزیز فرستاد.
شکسپیر در نامهای به سازمان اطلاعات انگلستان، عبدالعزیز را فردی کاملاً مناسب برای پیگیری هدفهای انگلستان در شبه جزیره معرفی و با صراحت اعلام میکند که عبدالعزیز مایل است پرچم بریتانیا را به جای پرچم عثمانیها بر سواحل خلیج به اهتزاز درآید![13]
سپاه عبدالعزیز با توصیهها و کمکهای مالی و تسلیحاتی شکسپیر توانست بر آلرشید پیروز شود. ارتباط شکسپیر با آلسعود به حدی بود که حتی خود او نیز در جنگها شرکت میکرد و سرانجام در جنگ با آلرشید کشته شد.[14]
پس از شکسپیر شخصی به نام هاری سنت جان بریجر فیلبی جایگزین او شد. فیلبی در سال 1918م فعالیت خود را رسماً در کنار عبدالعزیز آغاز کرد. فیلبی درباره روابطش با عبدالعزیز میگوید: «سیوشش سال با عبدالعزیز آشنا بودم که این نصف زندگی وی است و در 23 سال اخیر، همیشه با او بودم و ارتباط ما هیچگاه قطع نشد».[15]
حامد الگار میگوید این ارتباط در زمان جنگ جهانی اول به اوج خود رسید و در سال 1333ق و اوایل جنگ جهانی اول، بین عبدالعزیز و انگلستان قرارداد صلحی برقرار شد. در این توافقنامه مقرر شد که ابنسعود بر سرزمینهای حمایت شده بریتانیا در شبه جزیره عربستان نتازد، امتیازی در نجد به دشمنان انگلیس ندهد، جانشین خود را از میان دشمنان آن برنگزیند، سیاست خارجی خود را با انگلستان هماهنگ سازد، درباره آن با این کشور به توافق برسد و در برابر، انگلستان هر ماه شصت هزار لیره به ابنسعود پرداخت کند.[16] انگلیسیها برای پیشبرد منافع خود در خاورمیانه بذل و بخشش فراوان کردند و به افراد مورد نیاز خود لقبهایی دادند. برای مثال به عبدالعزیز لقب «شوالیه فرقه باث» داده شد.[17]
الگار میگوید: عبدالعزیز با حمایت انگلیسیها توانست با استفاده از گروه اخوان، روز به روز بر قلمرو خود بیفزاید. او با قساوت تمام مردم مناطق مختلف را میکشت. گفته شده وقتی به شهرهای طائف و بریده و... حمله کردند، حدود چهل هزار نفر را گردن زدند و دست و پای سیوپنج هزار را قطع کردند. آنان در سال 1344ق مکه و مدینه را به تصرف درآوردند و در نهایت با اجرای معتقدات وهابیت، چهره این شهر تغییر پیدا کرد.[18] به این ترتیب روز به روز بر قدرت آنان افزوده شد.
پس از اینکه وهابیون به استخراج نفت و ثروتاندوزی پرداختند، بیشتر به سمت آمریکا متمایل شدند و کار به جایی رسید که عربستان یکی از پایگاههای آمریکا در منطقه گشت و آلسعود به قدرت آمریکا متکی شد. در نتیجه، موفقیت وهابیون در دورههای بعدی، بیشک مرهون کمکهای اقتصادی، سیاسی و نظامی دولت انگلستان و آمریکاست. آلسعود از بدو تشکیل تا بهحال، به خوبی نیاز به استعمار را برای پیشبرد اهداف خود درک کرده است؛ زیرا با آن اعتقادات و شیوه به دور از حقانیت وهابیون، مورد حمایت هیچ مسلمانی قرار نمیگرفت و همواره مطرود بود.
بخش دوم: عوامل اجتماعی
1. خشونت و رعب و وحشت
همانطور که قبلاً گفته شد، محمد بنعبدالوهاب نه از نظر علمی و نه از نظر اخلاقی شخصیتی جذاب نبود که مردم را به سوی خود جذب کند. آنچه زمینههای گسترش مکتب وهابیت را فراهم آورد، زور و اجبار بود. هیچ بخشی از تاریخ وهابیت را نمیتوان یافت که این مکتب بدون استفاده از زور و ثروت توانسته باشد بر قلمرو اقتدار خود بیافزاید، از این رو مکتب وهابیت را باید مکتب شمشیر نامید.[19]
محور تعالیم محمد بنعبدالوهاب، مسئله شرک بود. او سعی میکرد از آن بهعنوان حربهای علیه مسلمانان غیر وهابی (کسانی که غیراعتقاد او را داشتند) اسـتفاده کند، تمام اعمال آنها را شرکآلود جلوه دهد و بر همین اساس همه مسلمانانی را که تابع عقاید وهابیت نمیشدند، مشرک میخواند. بر اثر تعالیم او عدهای که حرفهای او را پذیرفته بودند و با جمود ذهـنی و فکری شدید علاوه بر شیعیان، سایرمسلمانان غیرحنبلی و غیروهابی را نیز مشرک میدانستند، ریختن خون آنان را مباح و غارت اموالشان و به اسارت گرفتن زنان و کودکانشان را جایز شمردند. آنان به بهانه جهاد و بدعتزدایی از دامن اسلام، خود را به آب و آتش میزدند. در واقع شعار بدعتزدایی و مبارزه با کفر و شرک عوامالناس را پیرامون محمد بنعبدالوهاب و آلسعود گردآورد و کاربرد جنگ اعتقادی بود که با توجه به دیگر زمینهها باعث بسط و گسترش وهابیت شد.
خشونت فوقالعاده وهابىهاى افراطى، چیزى نیست که بر کسى پوشیده و پنهان باشد. کشتارى که وهابیان در طول عمر خود از مسلمانان ـ نه کفّار حربى! ـ کردهاند، بسیار وحشتناک است. در کتابهای خود وهابیون میتوان این جنگجوییها، وحشیگریها، غارتها و تعدیگریها را تحت عنوان مبارزه با بدعتها و... مشاهده کرد. در کتاب تاریخ نجد ابنغنام[20] و ابنبشر[21] این وقایع به ثبت رسیدهاند.
وهابیان به سرکردگی آلسعود علاوه بر تخریب خانههای ائمه(علیهم السلام)و اصحاب و مساجد بسیار، جنایات فجیعی را به بار آوردند. در حملات وهابیها به مدینه، بسیاری از اسناد موثق تاریخی و عکسها نابود گردید و آنان کتابخانه اسلامی و تاریخی ـ علمی مدینه را که یکی از گرانبهاترین کتابخانههای جهان بود، به آتش کشیدند.[22] این فرقه علاوه بر ویرانیهای بیشماری که برجای گذاشت، بسیاری از مردم بیگناه را از دم تیغ گذراند. از جمله فجایع آنان حمله به کربلا، طائف، بحرین و... و کشتار چندین هزار تن از مردم بیگناه بوده است. ابنبشر میگوید در سال 1216ق در بحرین و کربلا چهارهزار نفر به قتل رسیدند.[23] ابنبشر در مورد حمله به کربلا میگوید: «مسلمانان (وهابیان) دیوارها را ویران کردند و به زور داخل شهر شدند و بیشتر مردم را در بازارها و خانهها کشتند و قبه بالای قبر حسین را ویران کردند و... نزدیک دو هزار نفر را کشتند».[24]
این قبیل فجایع، رعب و وحشت زیادی در میان مردم نقاط مختلف پدید آورده بود. چنان وحشتی ایجاد شده بود که حتی برادرش که مخالف وی بود، از شهر خود فرار کرد تا در چنگال دژخیمان او گرفتار نشود. بسیاری از مناطق بدون هیچ مقابلهای، تسلیم آنان میگشتند؛ از جمله مردم مکه بعد از شنیدن حمله وهابیون به طائف، بدون درگیری تسلیم آنان شدند.[25] اینگونه رعبآفرینیها یکی از عوامل موثر در پیشرفت این جریان انحرافی بوده است.
2. تحریک و تطمیع مردم
پیروان شیخ محمد با شیوههای مختلف از قدرت مردم استفاده کردند؛ از جمله با ایجاد انگیزههای مالی، قدرت، شهرت و... مردم را برای تأمین خواستههای خود تحریک میکردند.
پیروان محمد بنعبدالوهاب و یارانش او را شیخ الاسلام نامیدند. تا به دیگران وانمود کنند براى او مثل و مانندى در تاریخ اسلام دیده نشده است. او را مرادی بیبدیل معرفی کردند و لذا مردم برای او جایگاه والایی قائل شدند و از فرامین او اطاعت کردند.
محمد بنعبدالوهاب از شعارهای مذهبی در جنگ با مخالفان بهره برد. در این روش مرموزانه، تمام اختلافات و درگیریها، رنگ مذهبی به خود گرفت و در نتیجه مسلمانان و پیروان فرقههای اسلامی، فعالیت در این درگیریها و دامن زدن به این اختلافات را به قصد قربت انجام میدادند و فریضه دینی میپنداشتند و با احساس رضایت از رفتار خود غریزه معنوی خود را هم ارضا میکردند.
ابنعبدالوهاب با نسبت دادن کفر و شرک و بدعت به مسلمانان، به قتل و غارت آنان پرداخت. وهابیان با دستاویز قرار دادن عقاید باطل برخی و نیز دروغپراکنی در مورد مذاهب مختلف ـ بالأخص شیعیان ـ مردمان نجد را به جهاد بر میانگیختند.
علاوه بر آن، یکی از بزرگترین محرکها بهدست آوردن غنیمت بود. محمد بنسعود نیز با انگیزه کسب غنایم با محمد بنعبدالوهاب پیمان بست؛ زیرا یکی از شرایط او در زمان عقد قرارداد با شیخ محمد این بود که به مالیات سالیانهای که از مردم میگیرد، کار نداشته باشد. شیخ محمد در جواب او گفت تو به غنایمی دست مییابی که از آن بینیاز میشوی.[26] لذا میتوان گفت ایجاد انگیزه مالی در مردم و حاکمان قدرتطلب، در گسترش این دعوت نقش اساسی داشته است.
قبل از این اتحاد، اهالی درعیه وضع اقتصادی مناسبی نداشتند، ولی به اذعان ابنبشر بعد از مدتی با بهدست آوردن غنائم بسیار متمول شدند. ابنبشر در این زمینه میگوید:
درعیه را در زمان سعود بنعبدالعزیز میدیدیم؛ در حالی که اهالی آنجا اموال زیاد و مردانی با سلاحهای طلا و نقره و لباسهای فاخر و وسایل رفاهی و... داشتند و ثروتشان قابل شمارش نبود. یک روز که من بر بلندی ایستاده بودم، میدیدم مردان در یک طرف و زنان در طرف دیگر بودند و طلا و نقره و سلاح و شتران و گوسفندان بسیار داشتند... و معاملات به حدی زیاد بود که فقط صدای بِعتُ و اشتریتُ شنیده میشد. دکانها در سمت مشرق و مغرب واقع بودند و دارای پارچهها و سلاحهای بسیار بودند که وصفناشدنی است.[27]
وهابیون در حمله خود به کربلا به جواهرات و اشیای گرانقیمتی ـ از جمله کوه نور نادرشاه ـ دست یافتند. ابنبشر میگوید:
آنها قبه قبر حسین را خراب کردند و هر چه را که اطراف آن بود، و آن پارچه مزین به زمرد و یاقوت و جواهرات را که روی قبر انداخته بودند، بردند و هر آنچه را که در شهر از سلاح و لباس و فرش و طلا و نقره و کتابهای گرانقدر و... بود، تاراج کردند.[28]
تمام جنگهای پیروان شیخ محمد با مسلمانان بوده است. در همه این جنگها آنان با شعار دعوت به توحید، به غارت و چپاول مسلمانان پرداختهاند. آنها هر جا که پا میگذاشتند، مردان را میکشتند، همه داراییهای آنان را به غارت میبردند و زنان آنان را به کنیزی تصاحب میکردند.[29] صاحب کتاب لمع الشهاب به آمار نجومی اموال وهابیها پس از این جنگها اشاره کرده است.[30]
یکی دیگر از عواملی که در تحریک مردم نقش اساسی داشت، خلق و خوی بادیهنشینی و جنگطلبی آنها و استفاده از سابقه کدورت اهالی درعیه با دیگر شهرها و قبایل بود؛ زیرا قبایل مختلف اعراب در آن زمان برای بهدست آوردن قدرت و غنیمت همواره در حال جنگ بودند و این را یک ارزش میدانستند. لذا اکنون که محمد بنعبدالوهاب این ندای درونی آنها را تحریک کرده و به آن رنگ الهی و دینی داده بود، از آن استقبال بیشتری نمودند. برای درعیه همیشه با عیینه در نزاع بود و همین مطلب در اینکه محمد بنعبدالوهاب درعیه را برای شروع دعوتش انتخاب کند، اهمیت داشت.
2. عدم واکنش مردمی منطقه درعیه به دعاوی محمد بنعبدالوهاب
طبق اذعان مورخان، حتی مورخان وهابی، محمد بنعبدالوهاب به هر شهری که میرفت، مردم او را بهخاطر عقایدش بیرون میکردند. برای مثال ابنغنام میگوید[31] مردم بصره او را از شهرشان بیرون کردند و به او میدان ندادند. همچنین بعد از اعلام دعوتش در حریملا، مجبور به فرار شد.
آلوسی که خود از طرفداران پروپا قرص محمد بنعبدالوهاب است، در شرح حال وی در تاریخ نجد چنین مینویسد:
محمد بنعبدالوهاب در شهر عینیه، از شهرهای نجد، متولد شد و فقه را طبق مذهب حنبلی در نزد پدر آموخت. او از همان کودکی چیزهایی میگفت که مسلمانان تا آن روز نشنیده بودند و مسائل اجماعی مردم را انکار میکرد. در عیینه کسی به حرف او گوش نمیداد و آرای او را نمیپذیرفت. از عیینه راهی مکه شد و از آنجا به مدینه رفت و در نزد شیخ عبدالله بنابراهیم بنیوسف تلمذ کرد و درهمین ایام بود که مصرّاً منکر استغاثه به قبر پیامبر(ص) شد و از آنجا به نجد بازگشت و دوباره به قصد شام عازم بصره شد و مدتی در بصره بود و از مجلس درس شیخ محمود مجموعی استفاده کرد، اما چیزی نگذشت که به اظهار عقیده پرداخت و منکر بسیاری از ضروریات عقیدتی اهل بصره شد. مردم او را از شهر بیرون کردند. او از بصره متواری شد و پس از مدتی به شهر حریمله از بلاد نجد آمد. در زمان پدرش در نجد بود. پدر او را نصیحت کرد که دست از آرای خود بر دارد، اما او نپذیرفت، بالأخره بین او و بین اهالی حریمله کار به نزاع و جدال طولانی منجر شد. در همین ایام 1153 بود که پدرش از دنیا رفت و او با اصرار بیشتری شروع به اظهار عقیده کرد. تعداد کمی از مردم آرای او را پذیرفتند، اما اهل شهر تصمیم به قتل او گرفتند. محمد دوباره ازحریمله به عیینه منتقل شد.[32]
براساس گزارشهای تاریخی، محمد بنعبدالوهاب در سرزمینهایی که از وجود عالمان اسلامشناس و متفکر و مردمانی هوشیار برخوردار بودند، موفق نبود؛ زیرا به محض اظهار عقیده، دانشمندان اسلامی ـ و بالتبع مردم ـ او را تکفیر و تفسیق میکردند و از شهر اخراج میشد.
بنابراین همانگونه که از کتب تاریخی بر میآید، در درعیه واکنش خوبی از طرف مردم گزارش نشده است. البته ممکن است دلیل آن، ترس مردم از آلسعود و حمایت آنها از شیخ محمد باشد؛ زیرا بر اساس «الناس علی دین ملوکهم» مردم درعیه نیز به امرای خود اقتدا کردند و به طرفداری از شیخ پرداختند و همین امر زمینه گسترش دعوت او را فراهم ساخت.
بخش سوم: عوامل فردی
1. رفتارها و فتواهای تکفیری شیخ محمد
محمد بنعبدالوهاب چیزی به عقاید ابنتیمیه نیفزود، اما بیش از ابنتیمیه شدت عمل داشت و نظرهای عام ابنتیمیه را که در زمان خودش در حدّ نظریه باقی مانده بود، به مرحله عمل درآورد و در این حیطه بود که دچار افراط گراییهای شدیدی شد. او به راحتی و با صراحت، مردم را تکفیر میکرد و حکم به قتل آنها میداد. با رجوع به کتاب های شیخ ـ بهجز نامهاش به اهل قصیم که خود را در آن تبرئه کرده است ـ آثار تکفیر نمایان میگردد. او میگوید: «کفر و شرک افراد این زمان بیشتر از مشرکانی است که پیامبر با آنان به قتال پرداخت».[33]
در جای دیگر میگوید:
ما تکفیر نمیکنیم، مگر کسی را که دعوت حق ما به او رسیده و برهان و دلیل بر او واضح شده وحجت بر او قائم شده است، ولی او از روی استکبار و عناد بر عقیده خود اصرار میورزد؛ همانند غالب کسانی که ما امروزه با آنان میجنگیم.[34]
او در جای دیگر غالب مردم را منکر بعث و قیامت معرفی کرده است.[35]
اعتقاد محمد بنعبدالوهاب این بود که هر شهر و کشوری که داخل در اطاعت و دعوت او نشود. در زمره بلاد مشرکین به حساب میآید و هیچ جایی را استثنا نکرده است.[36]
از تکفیرها و نسبتدادنهای شرک او میتوان به موارد زیر اشاره نمود:
الف) تکفیر کردن علمای عارض (از حوالی نجد)
محمد بنعبدالوهاب در اینباره میگوید:
هر کس از علمای منطقه عارض گمان کند که معنای لا إله إلا الله را فهمیده و یا معنای اسلام را قبل از این شناخته یا گمان کند که احدی از مشایخ این معنی را فهمیدهاند، دروغ و افترا بسته و امر را بر مردم مشتبه کرده است و خودش را به چیزی مدح کرده که در او نیست.[37]
او با این اعتقادش بر این است که تمام مردم حتی علمای عصر او و قبل از آنها، همگی مشرک یا کافرند.
ب) نسبت شرک دادن به علما و اشخاص مختلف
او درباره علمای اسلام و مشایخ و استادان خود میگوید: «آنان بین دین محمد و دین عمرو بنلحی را که آن را برای عرب وضع کرد، تمییز ندادهاند، بلکه دین عمرو نزد آنان دین صحیحی است».[38] و در بخشی دیگر میگوید: «اما ابنعبداللطیف و ابنعفالق و ابنمطلق، اینان دشنامدهنده توحیدند!... و ابنفیروز از همه آنان به اسلام نزدیکتر است».[39]
این در حالی است که خود محمد بنعبدالوهاب اعتراف کرده که ابنفیروز از حنابله و از پیروان ابنتیمیه و ابنقیم بوده است. در جای دیگر درباره او میگوید: «او کفر عظیمی دارد که او را از ملت اسلام بیرون کرده است».[40]
او ابنعربی را تکفیر و او را کافرتر از فرعون معرفی کرده و گفته هر کس در کفر او شک داشته باشد نیز کافر است.[41]
ج) تکفیر اهالی برخی مناطق
1. تکفیر اهل مکه: او در مورد اهل مکه میگوید:
دین اهالی مکه ـ یعنی معاصرین او تا زمان رسول خدا ـ همان دینی است که رسول خدا مبعوث به ترساندن مردم از آن شد.[42]
2. تکفیر اهالی بدو: او میگوید: «آنان کافرتر از یهود و نصارا هستند و به اندازه مویی از اسلام نزد آنان نیست؛ گرچه به شهادتین تکلم کنند».[43]
3) تکفیر اهالی أحساء: وی میگوید: «همانا اهالی احساء در زمان خودش بتها را میپرستیدند».[44]
طبق گفته بسیاری از علما اینگونه اعتقادات و عملکرد محمد بنعبدالوهاب، ناشی از بیسوادی و عدم تسلط او بر مبانی فقهی و اعتقادی است؛ زیرا اسلام برای عِرض و دماء و... اهمیت بسیار قائل شده است، ولی محمد بنعبدالوهاب به آسانی حکم به تکفیر و قتل مردم میداد، اما ابنتیمیه ـ با دارا بودن همان افکار و اعتقاد ـ چون با این مبانی آشنا بود، هیچگاه جرئت نداشت با این شدت حکم کند.
ابوحامد غزالی میگوید: «و مبادرت ورزیدن به تکفیر، بر طبع کسانی که جهل بر آنان حاکم است، غلبه دارد».[45]
با مراجعه به نوشتههاى او در زمینههاى مختلف، به همین مطلب پى مىبریم. او نه تنها متخصص در دین و اهل خبره نبود، بلکه یا به مسائل جاهل بود یا اهل دشمنى و نیرنگ بود.
برادر او، سلیمان، در کتاب الصواعق الالهیه درباره او میگوید:
مردم امروز مبتلا به کسی شدهاند که خود را به کتاب و سنّت منسوب میکند و از علوم آن دو استنباط میکند و توجهی به گفتار مخالفان خود ندارد. اگر از او بخواهی که کلام خود را بر عالمان عرضه کند، نمیپذیرد، بلکه پذیرفتن قول و مفهومش را از سوی مردم لازم میداند و مخالفانش را کافر میشمرد. این در حالی است که یکی از صفات اجتهاد در او وجود ندارد، بلکه یکدهم یک صفت نیز در او وجود ندارد و با وجود این، کلامش در میان بسیاری از جاهلان انتشار یافته است.[46]
حسن بنفرحان مالکی در مورد او میگوید:
با مطالعه کتابهای شیخ محمد پی بردم که او چندان عالم محقق و دقیقی نبوده است، بهخصوص با توجه به اینکه ضعف علمی او در حدیث و تاریخ هویداست و بینش عالم مسلمان با این دو شکل میگیرد. از این رو با محکوم کردن شرک و بدعت بهشدت سختگیری میکند و به اطلاق نصوص صحیح و صریح نصوص ضعیف استناد میجوید و در صدور احکام کیفری صریح بر مبنای احادیث ضعیف، ساختگی یا قیاس فاسد ـ با وجود نیت صحیح، قدرت عبادت و همتی که کوه را از جا میکند ـ زیادهروی کرده است... ضوابط تکفیر را مراعات نمیکند.[47]
این تکفیرهای متعدد و بیاساس منجر به فضایی بیضابطه و پر از وحشت گشته بود. شیخ ابنعبدالوهاب از این فضا به خوبی بهره برد و به مقاصد خود رسید.
نتیجه
با توجه به آنچه گفته شد، عوامل مختلفی در ایجاد و گسترش جریان انحرافی وهابیت به دست محمد بنعبدالوهاب نقش داشته است. این عوامل در سه بخش سیاسی و اجتماعی و فردی مطرح شد که هر کدام خود قابلیت بحث بیشتری دارد، اما در میان این عوامل، نقش قدرت آلسعود و استعمار به مراتب بیش از دیگر عوامل موثر بوده است.
[1]. علیزاده موسوی، مهدی، سلفیگری و وهابیت، ج1، ص314.
[2]. ابنغنام، حسین، تاریخ نجد، ص87؛ سبحانی، جعفر، وهابیت مبانی فکری و کارنامه عملی، ص37.
[3]. ابن غنام ، حسین، پیشین، ص97،98و107.
[4]. ابنبشر، عثمان، عنوان المجد فی تاریخ النجد، ج1، ص53.
[5]. سبحانی، جعفر، پیشین، ص34.
[6]. موجانی، سید علی، تقاریر نجد، ص5.
[7]. ابنغنام، حسین، پیشین، ص83-84.
[8]. سبحانی، جعفر، پیشین، ص34.
[9]. ر.ک: ابنغنام، حسین، پیشین؛ ابنبشر، عثمان، پیشین.
[10]. سمحان، فیصل، معرکة الصریف بین المصادر التاریخیة و الروایات الشفهیة، ص17.
[11]. احمد علی، آلسعود، ص107.
[12]. الگار، حامد، وهابیگری، ص39.
[13]. سجلات وزارة الخارجیة البریطانیة، ص371-1249 (برگرفته از کتاب علیزاده موسوی، مهدی، پیشین، ج1، ص305).
[14]. زرکلی، خیرالدین، شبه جزیره فی عهد الملک عبدالعزیز، ج1، ص282.
[15]. محمد علی سعید، بریطانیا و ابنسعود: العلاقات السیاسیة و تأثیرها علی المشکلة الفلسطینیة، ص38-43.
[16]. لنچافسکی، زرژ، تاریخ خاورمیانه، ص436؛ فرهنگستان علوم شوروی، تاریخ معاصر کشورهای عربی، ج1، ص262.
[17]. الگار، حامد، پیشین، ص38.
[18]. همان، ص41.
[19]. علیزاده موسوی، سید مهدی، پیشین، ص314.
[20]. ر.ک: ابنغنام، حسین، پیشین، ص95-138.
[21]. ر.ک: ابنبشر، عثمان، پیشین، ج1، ص33-101.
[22]. سعید، ناصر، از کجا تا به کجا خاندان سعودی را بشناسیم، ص48.
[23]. ابنبشر، عثمان، پیشین، ج1، ص257.
[24]. همان.
[25]. همان، ص260.
[26]. همان، ص42.
[27]. همان، ص44.
[28]. همان، ص257.
[29]. همان، ص87.
[30]. لمع الشهاب فی سیرة محمد بن عبدالوهاب، ص466.
[31]. ابنغنام، حسین، پیشین، ص83-84.
[32]. آلوسی، محمود، تاریخ نجد، ص106.
[33]. عاصمی، عبدالرحمن، الدرر السنیة فی الأجوبة النجدیة، ج1، ص160.
[34]. همان، ص234.
[35]. همان، ج10، ص43.
[36]. همان، ص12، 64، 75، 77و86.
[37]. همان، ص51.
[38]. همان.
[39]. همان، ص78.
[40]. همان، ص63.
[41]. همان، ص25.
[42]. همان، ج9، ص53؛ ج10، ص86.
[43]. همان، ج8، ص117- 118؛ ج9، ص2و238؛ ج10، ص113-114.
[44]. همان، ج2، ص54.
[45]. غزالی، ابوحامد، فیصل التفرقه بین الاسلام والزندقه، ص90.
[46]. ابنعبدالوهاب، سلیمان، الصواعق الالهیة، ص4.
[47]. ابنفرحان، حسن، داعیة و لیس نبیاً، ص141.